بویِ خوشِِِِ زندگی



بسم الله

 

آدم هیچ وقت دنیای بیرونش را درست نمیفهمد.نمیفهمد که آدم ها چه خوشی هایی دارند و چه دردهایی میکشند.روزهایشان چگونه شب میشود و به امید چه چیزی از خواب بیدار میشوند.انگار خودم را مرکز عالم میدانم و دنیای اطراف برایم کمرنگ تر شده.

 

یک جمله ای در کتابِ ادبیات مدرسه داشتیم که یک چیزی بود در مایه های:"ای کاش زیبایی در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن نگاه میکنی." این جمله را همیشه مسخره میکردیم.با بچه ها مینشستیم و میگفتیم:"آههه پاراپاگوس،کاش زیبایی در عمه ی تو باشد و .". ولی حالا این روزها تازه معنی این جمله را میفهمم.حالا که همه چیز سخت تر میشود و به هم میریزد و بعد دوباره زیبا میشود.حالا همه چیز را قشنگ مییبینم.از شب نشستن ها با دوستان تا مورنینگ ها و بحث های عمیق علمی اساتید! و مریض هایی که کم حوصله اند.از هانس زیمر گوش دادن روی برگ هایی پاییزی لذت میبرم و کمر دردِ رانندگی های طولانی را دوست دارم.هرچند میدانم همه ی این ها شاید فصلیست و آدم پیچیده تر از این جور چیزهاست و البته ضعیف تر که بخواهد خودش همه چیز را در دست بگیرد.ولی این حالا آخرین خشاب باقی مانده برایم است.لمسِ دنیا از پشت شیشه های عینکی که تمیزش کرده ام.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


مجله آی تی اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها anlidise گوپاس,گسترش و پردازش الکترونیکی سیستم خیریه امدادودرمان حضرت امام رضا(علیه السلام)خوروبیابانک pikasoihonar مطالب اینترنتی lessseacupre kavirpcrs محيط زيست و حقوق حيوانات و حقوق انسان ها (بانوان )